#سلطان_پارت_5
من که توخودم بودم،ازصدای زن یکه خوردم ووحشت زده سرم رو بلند کردم.
بادیدن ریحانه زن مهران قلبم شروع کردبه سرعت به سینه ام کوبیدن.
حینی که باناز به سمتم قدم برمی داشت به مستخدمش اشاره کردکه بره وتنهامون بذاره.
تمام حرکاتش رو بانگاه وحشت زدم ازنظر می گذروندم.
سینه به سینم ایستاد،وبالحن آروم اماپرازنیش وکنایه گفت:
_ببین کار این گرگ پیر به کجارسیده که داره یه کلفت رو برای پسرش می گیره.
باصدای خفه و لرزون وچشمایی که ندیده هم می دونستم سرخ ومملو ازاشکه بالحن آرومی گفتم:
-_خانوم به خدا من ،تقصیری ندارم،پاشا دستور دادن.
_توام که ازخداخواسته قبول کردی؟
_نه به خدا خانوم چاره ای نداشتم،کی می تونه روحرف پاشاحرف بزنه.
بایک جفت چشم سبز رنگ جذابش خیره شد توچشم هام مرموز نگاهم کرد.
_تو هیچ می دونی که پاشا برات چه نقشه ی شومی کشیده،
بااین حرفش تمام بدنم لرزید باترس وچشمانی گشاد شده سرم رو به نشونه ی نفی بالا بردم.
لبخندکجی زد که بیشتر من رو ترسوند.
romangram.com | @romangram_com