#سلطان_پارت_4
تمام بدنم به یک باره به لرزه افتاد،یعنی ازم می خواد که...
_می خوام تورو براش بگیرم،توام راهی نداری جز قبول این وصلت .
تمام بدنم یخ بست ،شوکه شده بودم مات و مبهوت خیره شدم به پاشا نگاهم مدام بین اون ومهران می دوید،پاشاازمن چی می خواست.
دیگه بقیه ی حرف هاش رومتوجه نشدم اصلا نفهمیدم که چجوری ازاتاقش خارج شدم،نفسم بالا نمی اومد.
پام که به حیاط رسید نگاه بارونی وسردم رو به آسمون دوختم و پشتم رو به تنه ی یخ زده ی درخت تکیه دادم.
خدایا خودت بگو،بگو چکار کنم؟
یه راهی جلوی پام بذار.
من نمی خوام زن دوم مردی بشم که کارش خلافه و آدم کشی من نمی خوام زن یه خان زاده بشم.
حاضرم ازگرسنگی بمیرم اماآه نفرین مردم پشت هفت جدو آبادم نباشه.
نگاهم روگله مندانه ازآسمون گرفتم.
خداهم باهام قهرکردهبود،دیگه حرف دلم رو نمی شنوه،مگه نمی گن خدا کس بی کسونه!؟
پس کجایی که ببینی بعد مرگ بابا چجوری زیر نگاه هوس آلود مردا ی دور و نزدیک کمرخم کردم.
سرم رو به زیر انداختم.
_ببینم ،نفس تویی؟
romangram.com | @romangram_com