#سلطان_پارت_3
من که تااون موقع سرم پایین بود،
باشنیدن صدای پاشا وحشت کردم،سرم رو بالا گرفتم.
_ بدون حرف اضافه می رم سراصل مطلب،
کنجکاوانه سرم روپایین انداختم و چشم ازش برداشتم.
_خودت می دونی که تواین عمارت،دوتا پسر مجرد دارم،بعد مرگ پدرت هم تو رو باید می انداختم بیرون اما مردونگی کردم و نگهت داشتم،
_ممنون آقا...شما بهم لطف دارین.
قول می دم که جبران کنم.
_وقتی باهات حرف می زنم سرت رو بگیر بالا...
انقدراین جمله رو جدی گفت که با ترس خیلی سریع سرم رو بالا گرفتم.
چشم تو چشم شدم با مهران که با فاصله ی کمی ازش نشسته بودو با لبخند مسخره اش خیره بود به من.
نگاهم رو ازش برداشتم و به میز روبه رو خیره شدم.
_میتونی کارم رو جبران کنی.
گوشام تیز شد .منظورش چی بود،چجوری می تونستم جبران کنم.
_ازاونجایی که می دونم توام خبر داری،زن مهران پنج ساله که نتونسته بچه ای به دنیا بیاره ،برای همین تصمیم گرفتم که دوباره براش آستین بالا بزنم.
romangram.com | @romangram_com