#سلطان_پارت_37


کمی عقب ایستاد وبادست داخل رونشون داد...

نگاهی سرسری به اطراف انداختم و قدم اول رو برداشتم.

آهسته درروبست وپشت سرم ایستاد.

داشتم نگاهم رو دورتادوراون فضای تقریبا صدمتری که پربودازاسباب واثاثیه می چرخوندم که گفت:

_یه ذره شلوغ وبه هم ریخته است،خب مجردیه دیگه..

شونه هام روبالاانداختم .

_ مهم نیست.

رفت سمت آشپزخونه وهمونطور که دستی به اپن می کشید گفت:

_نمی خواد خودت رو خسته کنی،یکی رو فردا میارم تا اینجارو تمیز کنه.

_تاکی باید اینجا باشم،پیش شما؟

برگشت و نگاهم کرد،وبایک مکث کوتاه گفت:

_نمی دونم،یک ماه،یک سال،تاهروقت که انتقامم روبگیرم.

_اما این نمیشه،درست نیست...

_چیش درست نیست؟!

romangram.com | @romangram_com