#سلطان_پارت_38
_شما مادری نداری پدری نداری،بهتون نمی گن ،این دختره کیه خونه ات.
خیره به صورتش منتظر جواب موندم.
تانگاهم رو روی خودش دید سرش رو چرخوند وحواسش رو داد به میوه های تزئینی توی ظرف پایه بلند سرامیکی که روی اپن بود.
_جوابم رو نمی دین؟
_نچ...ای کردو ازکنارم رد شد.
کلافه به پشت گردنش دست کشیدو گفت:
_نگران نباش منم لنگه ی خودتم،نه پدری ونه مادری ،ازدار دنیا یه برادر دارم،محمدطاها...
ازمن سه سالی کوچیکه بیست و پنج سالشه،تو ویلای که ازبابام به ارث رسیده زندگی می کنه،ازخونه آپارتمانی خوشش نمیاد
به سمت سالن رفت وروی مبل دونفره ی کرمی رنگی که باپرده های سالن ست بودند نشست.
پاروی پا انداخت و گفت:
_بیا بشین.
مقابلش روی مبل تک نفره نشستم وکنجکاوانه خیره شدم بهش.
_می خوا برات بگم که پاشا باتو چه کرده.
ازاونجایی که تشنه ی دونستن تمام این حقایق مجهول بودم باآرامش به پشتی مبل تکیه دادم و گفتم:
romangram.com | @romangram_com