#سلطان_پارت_36
اخم هاش توهم بود،هرازگاهی برمی گشت وبه من نگاه می کرد که گفتم:
_پدرم عباس ،مادرمم فاطمه...
پدرم تازه فوت کردش،مریض بود ولی مادرم،اصلا درموردش پدرم هیچ وقت حرفی نزدش ،حتی عکسش هم ندیدم،فقط اسمش رو می دونم.
سرش رو تکون دادونگاهش رو به جاده انداخت.
_برای چی وقتی اسمم روشنیدی اونطور تعجب کردی؟
نفسش رو عمیق بیرون داد و غرید..
_مرتیکه گرگ صفت...
به محض اینکه برسیم همه چیز رو واسه ات تعریف می کنم،بالاخره که یه روز باید واقعیت رو بفهمی،این حق توعه...فقط...
_فقط چی؟
_هیچی رفتیم خونه همه چیز رو برات توضیح می دم...
شوکه وگیج شده بودم،چه واقعیتی رو می خواست بگه،
اضطراب ونگرانی دوباره تمام وجودم رو تسخیر خودش کرده بود.
****
بایک دورچرخش کلید توی قفل دررو به آرومی باز کرد.
romangram.com | @romangram_com