#سلطان_پارت_27


باسرعت می دویدم که یکی ازپشت مانتوم رو گرفت وکشید.

بااون سرعتی که داشتم نتونستم خودم رو کنترل کنم وپخش زمین شدم.

آرنج دست چپم درد گرفت وسوزش سطحی هم کف دستام احساس کردم که به خاطر سپر کردن اون ها جلوی صورتم شدیدا می سوختن.

ناله کنان تو جام نشستم،اشکام بی صدا روانه ی صورتم شدن.

صدای قدم هاش رو می شنیدم،وحشت همه ی وجودم رو گرفت،بی توجه به درد دستم ازجام بلند شدم وعقب رفتم.

نگاهه وحشت زده ام به اون مرد غریبه بود.

نزدیک تر شد،هردو باتعجب همدیگه رونگاه می کردیم،پشتم خورد به یکی از درخت ها،همونجا ایستادم.

باآرامش خاصی نگاهم می کرد،جلو اومد که دادزدم:

جلونیا لعنتی.

به حرفم توجهی نکرد وچندقدم دیگه برداشت.

داشت نزدیک می شد.

جیغ کشیدم:

_مگه باتو نیستم؟

میگم نیا جلو عوضی،چی ازجونم می خواین؟بذارید برم،نمی خوام برگردم پیش پاشا؟بذاربرم لعنتی،بذاربرم.

romangram.com | @romangram_com