#سلطان_پارت_26
باصدای شلیک گلوله وپارس سگ ها تمام تلاشم برای کنترل ترسم بی فایده شد.
جیغ کشیدم و با وحشت ،شروع به دویدن کردم اشک هام بی وقفه به روی گونه ام می ریختن وکنترلشون ازدستم خارج شده بود.از پشت هاله ی نازکی از اشک همه جارو تارمی دیدم.دستم رو مدام به چشمم می کشیدم تا شایداز تاری دیدمدکم بشه،اما فایده ای نداشت.
باآخرین سرعت می دویدم،
با شنیدن صدای چند مرد خشکم زد،سرجام متوقف شدم.
_اینجا چه خبره این شورابی ها دوباره رم کردن نصف شبی...
_آقا بچه ها خبردادن اسطبلشون آتیش گرفته.
_به درک بذار بسوزه تمام مال واموال این پیرسگ.
فقط حواستون باشه ،نگهبان های این قسمت رو زیاد کن ،شاید تمام این کارها نقشه باشه.
_چشم آقا.
سریع به خودم اومدم و رفتم پشت یک درخت،نفس زنان پشت اون درخت انتظار اون لعنتی ها رومی کشیدم که برن و من هم بزنم به چاک.
دستی روی شونه ام قرار گرفت ،با وحشت به عقب برگشتم،
نفسم رو توسینه ام حبس کردم،دست و پاهام می لرزیدن.
اومد جلوتر،بدون اینکه تو اون تاریکی بتونم حتی صورتش رو ببینم باهمه ی توانم هولش دادم عقب واز کنارش فرارکردم.
اونقدرسریع می دویدم که چندبار نزدیک بودبخورم زمین،واردزمینی بدون درخت شدم که به نظرم رسید،گندمزار بودش.
romangram.com | @romangram_com