#سلطان_پارت_25


_حال برو ،خدابه همراهت.

بغض کردم،ازتنهایی وبی کسی خودم،ازاین همه ظلم و جور زمونه که با نامردی چنگال های تیزش رو توگلوی یک دختر تنها وبی پناه فروکرده وبانهایت بی رحمی سعی درخفه کردنش داره.

_برو دیگه چرا خیره شدی به من.

من که تااون لحظه ناامیدانه به بدبختی خودم فکر می کردم،به خودم اومدم،سرم رو به سمت جاده ی باریکی چرخوندم که گلرخ بهم نشون داده بود،توروز بارها ازاین راه برای رفتن به باغ پاشا عبور کرده بودم،ولی الان شب بودوترسناک.

_می ترسی؟

سرم رو به سمتش چرخوندم ،

_نه.

_پس برو چراوایستادی،

حینی که به سمت جاده می چرخیدم ،باصدای گرفته ام خیره به روبه رو گفتم:

_خداحافظ گلرخ.

_بروخدابه همراهت.

باپاهای لرزون به سمت تاریکی قدم برداشتم،به میانه ی راه که رسیدم به عقب برگشتم تاببینم گلرخ هنوزهست یارفته،

ولی جزسیاهی هیچ چیز دیگه ای رونتونستم ببینم.

نفسم روبا وحشت بیرون دادم ،قلبم به شدت به تپش افتاده بود،بدنم ازشدت ترس ،وسرما به لرزه افتاده بود،با دستم بازوهام رو تو بغلم گرفتم،وسعی کردم تا صداهای اطراف من رو بیشترازاینکه هست نترسونه،فقط به روبه روخیره بودم.

romangram.com | @romangram_com