#سلطان_پارت_24
بایک دستم دستگیره رو گرفتم وهمزمان کلید رو تو قفل چرخوندم،درکه باز شد ،گلرخ باخشم گفت:
_چه غلطی می کنی باید بریم دیر شدش.
_ب...باشه بریم.
کوچک ترین وسیله ای روباخودم برنداشتم،به دنبال گلرخ ازعمارت خارج شدم ، حینی که ازحیاط می گذشتیم،نگهبان ها ومستخدم هارو دیدم که باعجله مشغول ریختن آب بودن،چشمم یک لحظه به سامان افتاد باچندتای دیگه افسار اسب هارو گرفته بودن و از منطقه دورشون می کردن اسب ها ناآروم بودن و مدام شیهه می کشیدن.
_نفس به چی نگاه می کنی ،بیا...
نگاهم رو از سامان برداشتم و به روبه رو خیره شدم.
داخل باغ سیب ایستاد، خیره شد تو چشم هام و گفت:
_دیگه نمی تونم جلو ترازاین بیام.
باید زود برگردم عمارت،توهمین راه رو مستقیم برو ،یادت نره فقط توقلمرو سلطان بمون ،اگه تونستی فرارکن برو شهر.
دستش رو به سمتم دراز کرد پاکت سفید رنگی رو گرفت جلوی صورتم.
_بیا این پاکت رو هم بگیر پانصد تومن پول توشه،
دست های سرد ولرزونم رو به سمت پاکت بردم،انگشتام که روی پاکت قرار گرفت گلرخ پاکت رو ول نکرد خیلی جدی خیره به چشم هام زیر لب نجوا کرد:
_باکارامشبت اگه دوباره دست خان بیوفتی زنده ات نمی ذاره،پس دیگه برنگرد.
پاکت رو ول کرد،باگوشه ی چشم اشاره کرد:
romangram.com | @romangram_com