#سلطان_پارت_23


_وقتشه گلرخ به جلیل و منصور بگو کارشون رو شروع کنن‌‌.

سرش رو تکون داد چشمی گفت و ازاتاق خارج شد،باوجوداینکه نقشه ام کاملا حساب شده بود،بازم اضطراب و ترس داشتم .

خوب می دونستم ،فراری دادن نفس ازسرانسان دوستیم نیست،اون اگه زن دوم مهران می شد واگه بچه دار می شد مخصوصا اگه پسر بود،می شد همه کاره ی این خونه.

ومن باید جلوپلاسم رو جمع می کردم و برمی گشتم خونه ی بابام.

توافکارم بودم و کلافه تواتاق راه می رفتم که باصدای جیغ زنی گوشام تیز شدن.

_آتیش... آتیش...اسطبل آتیش گرفته.

نیشخندی زدم و زیر لب زمزمه کردم.

_شروع شد.

(نفس)

ازپنجره ی اتاق به بیرون خیره بودم ودرانتظار اومدن گلرخ خدمتکار ریحانه که با شنیدن صدای آتیش،آتیش زنی...

گوشام رو تیز کردم،حدس زدم که نقشه ی ریحانه باید باشه.

تو همان حین دراتاق به صدا دراومد،اضطراب شدیدی به یک باره به سمتم هجوم آورد،زیر لب زمزمه کردم:

_وقتشه...

دوباره باصدای دربه خودم اومدم،خیلی سریع از تخت پایین اومدم،به سمت در قدم های بلندی برداشتم.

romangram.com | @romangram_com