#سلطان_پارت_22


_بارآخرت باشه که دیرجوابم رو می دی ،این بار بخوایی سرکشی کنی ،به ناچارباکتک رامت می کنم،مفهومه...

_ب...بله آقا...

نگاه پرازخشمش رو ازم گرفت و چرخید ودوباره به سمت عمارت راه افتاد،به دراتاقم که رسیدیم دررو باز کرد،ونگه داشت و اشاره کرد که برم تو..‌

_من باید برم ،ازپشت درروقفل می کنی،حواستم به خودت باشه.

خیره منتظر جواب بود...

_چشم آقا.

این روکه گفتم چشم هاش برق عجیبی زد،برقی که نشونه ی پیروزی بود،برای رام کردن ،به قول خودش اسب وحشیش.

به سمت بخاری رفتم،سرمای بدی که وقتی اضطراب می گرفتم به سمتم هجوم می آورد.دستم رو کاملا به بدنه ی بخاری چسبوندم وباانگشت آروم روی بدنه اش خط های نامفهوم می کشیدم،خط هایی برای خالی کردن استرسم.

(ریحانه)

کلافه به ساعت روی دیواراتاقم نگاه می کردم،همه ی شرایط رو برای فرار اون دختر آماده کرده بودم،ازاونجایی که مستختم هام همه قابل اعتماد بودن دیگه ترسی ازلورفتن خودم نداشتم،می دونستم اگه گیربیوفتن سرشون بره اسم من رو نمی آرن.

مهران برای سرکشی به املاک پاشا رفته بودیه روستای دیگه والان موقعیت خوبی بود برای انجام نقشه ام.

_گلرخ.

بلافاصله درباز شد وتو درگاه قرار گرفت،وارد اتاق شد دررو پشت سرش بست.

_بفرمایید خانوم...

romangram.com | @romangram_com