#سلطان_پارت_21
مهران روی زمین به حالت آماده باش نشست،آنچنان محکم به یقه ی حلقه ای سامان چنگ زد که صدای پاره شدنش به وضوح به گوشم رسید.
_این بار رو ندید می گیرم ،اماوایی به حالت،وایی به حالت سامان اگه یه بار دیگه ازاین غلط های اضافی بکنی،به خدایی که تمام این سال ها شاهد گرفتمش قسم،که اگه یک بار دیگه به نفس قصد دست درازی داشته باشی چشم رو پیوند خونی وبرادریمون می بندم و ازاین دنیا خلاصت می کنم،خودت خوب می دونی که بلوف نمی زنم.
سامان هنوزم سکوت کرده بود.
مهران حینی که می ایستاد نفسش رو باصدا بیرون دادباخشم پنجه هاش رو تو موهای خوشحالتش فرو کرد وبه عقب هولشون داد.
نگاهش رو از روی سامان برداشت،سرش روبه سمت من چرخوند،همون طور باصورتی جدی به سمتم قدم برداشت، خم شد ازروی تخت شالم رو برداشت وروی سرم انداخت،باپنجه های قوی ومردونه اش به بازوم چنگ زدو بالحن جدی درحینی که من رو به سمت خودش می کشید گفت:
_باید سریع بریم،من کلی کاردارم.
ولی یک ساعته درگیره کارای این پسره ی بی فکرم.
من رو دنبال خودش کشون کشون ازاتاق بیرون بردحتی برنگشت و به سامان نگاهم نکرد،
_باید بیشتر مراقب خودت می بودی،ازاین به بعد تنهایی بیرون نمیایی ،روشن شد...
سکوت کردم،همچین می گه باید بیشتر مراقب می بودی،انگار...
به طورناگهانی ایستاد،چونه ام رو گرفت بین انگشت هاشو صورتم رومماس با صورتش کردوبا خشم غرید:
_لالی،چراجوابم رونمی دی؟
منکه ازحرکتش جاخورده ومتعجب بودم ...باتته پته خیره شدم تویک جفت گوی مشکی رنگش ...
_چشم آقا،ببخشید.
romangram.com | @romangram_com