#سلطان_پارت_19


ازترس تیزی اون چاقو تو دست های این مرد تمام راه باغ رو تا اتاقکی که گوشه ی انتهایی باغ بود،اختیارپاهام وقدم هایی روکه برمی داشتم نداشتم.

بازوم رومحکم تو چنگال های قوی ومردونه اش اسیرکرده بود ،معلوم بودکه حالش هیچ خوش نیست.

به اتاقک که رسیدیم دررو باز کرد،وپرتم کرد تو اتاق،خودش هم اومد تو.

ازشدت ضربه افتادم کف اتاق،دستش روبرد سمت زیپ سویشرتش،اتاق گرم بود،معلومه ازقبل همه چیزروآماده کرده بود.

سویشرتش رو درآوردباترس خودم رو روی زمین عقب عقب کشوندم،بابرخورد کمرم با دیوارسرد.متوقف شدم،زبونم بنداومده بود.

سویشرتش رو پرت کرد رو زمین.بایک حرکت پلیور قهوای رنگش رو ازتنش خارج کرد حالا فقط یه حلقه ای مشکی تنش بود،با خونسردی ولبخند کجی که روی لبش بود به سمتم می امد وبا هرقدمی که برمی داشت بدنم بیشتربه لرزه می افتاد

اون از مهران وکارصبحش،اینم ازسامان ،خدایابه دادم برس نذاربی آبروبشم،آخه مگه چه گناهی به درگاهت کردم که لایق این هه بدبختی ام.

خم شد بازوهای لرزونم رو محکم تو پنجه اش گرفت،بایک حرکت من روبه سمت تخت تک نفره ای پرت کرد که گوشه ی اتاق زیر پنجره بود.

چونم ازترس شروع به لرزیدن کرد. تواون لحظه خودم روبدبخت ترین آدم دنیا می دونستم.

به زور خوابوندم روی تخت،روم خیمه زد،بلند خندید،چشمهای مخمور وقرمزش روبهم دوخت ،وحشیانه به سمت لبانم هجوم آورد،توان مقابله باهاش رونداشتم فقط بی صدا اشک می ریختم،زوراون کجاوزور من کجا

دیگه کارم روتموم شده می دونستم،دستش روروی سینه ام گذاشت وگاز محکمی ازلب پایینم گرفت ،گریه ام شدت گرفت،عصبی شد سرش رو بالاآورد گره ی کوربین ابروهاش رو محکم تر کرد.

_خفه شو نفس.

ولی من بی توجه به حرفش گریه ام شدت گرفت.

سامان که هرلحظه عصبانی تر می شد،با شدت گریه ام به سمتم حمله ورشدویک کشیده ی محکم خوابوند تو صورتم.

romangram.com | @romangram_com