#سلطان_پارت_18
تمام بدنم لرزید،راهی نداشتم ،زدم به سیم آخر ودرحالی که دستم رواز بین پنجه های قوی و مردونه اش بیرون می کشیدم داد زدم:
_ولم کن عوضی بی شرف.
پوزخند چندشی زدو زوربیشتری به دستم آورد.
_هوی هوی واس من سلیطه بازی درنیار ها جوجه.
دوسالی می شه که چشمم دنبالته،اماهربارکه خواستم بهت نزدیک بشم توازم دوری کردی حالاام که پاشا می خوادتورو به عقد مهران دربیاره،امامن نمی ذارم.
درحالی که تقلامی کردم تادستم رو ازمیون دستش بیرون بکشم، گفتم:
_ولم کن دیوونه،این دری وری ها چیه می گی؟
ولم کن وگرنه جیغ میزنم نگهبان ها بریزن اینجا.
یه دفعه تابخوام بفهمم می خواد چکارکنه یه چاقوی ضامن دار ازجیب سویشرتش درآورد وگرفتش سمت شکمم.
سرش رو نزدیک گوشم آورد.
_تو داد وبیداد راه بنداز بعد ببین من چجوری این تیزی روتا بیخ فرومی کنم تو شکمت!
چی فکر کردن پیش خودشون که من میذارم تومال مهران بشی،نه هنوز من رو نشناختن...
کمی چاقورو فشاردادازترس زبونم بنداومد.
صدتافحش روزبونم بود که اگه دهانم رو باز می کردم حتما کار دستم می داد.
romangram.com | @romangram_com