#سلطان_پارت_17


مهران که روبه روم ایستاده بود نگاه کردم.

یک سویشرت توسی تنش کرد

بودو کلاهش روی سرش گذاشته بود.موهای لختش که روی پیشونیش ریخته بود وبانوازش باد تکون می خوردن ،خودش رو به رخ می کشید،سریع ازروی صندلی بلند شدم،وسرم رو به زیر انداختم.

پوزخند زدو گفت:

چیه جوجو نگاهت رو ازم می دزدی.

هه...

تواین خونه ،هرچی چیزخوبه ازبچگی مال مهران بوده،توام روش.

خدای من چراانقدرچرت و پرت می گفت،نگاهم رو دورتادور باغ چرخوندم،قسمتی که یه جورایی انتهای باغ به حساب می اومد،زیادی سوت وکوربود.

_چیه دنبال چی می گردی جوجو.

چشم هام رو به یک جفت مردمک سبز رنگ وجذابش دوختم.

قرمز بودن ،بوی الکل که به دماغم خورد،آیه روتاآخرش خوندم،مست کرده بود.

سعی کردم ازتنها بودنم با این مرد که ظاهرش کاملانشون می داد بیش ازحد خورده ،ترس به دلم راه ندم ومحکم باشم و توفکر فرار.

_به خاطرتوبه این روزافتادم،میفهمی؟

آب دهنم رو با اضطراب فرو دادم،اومدم ازکنارش ردشدم که بازوم رو گرفت.

romangram.com | @romangram_com