#سلطان_پارت_16
وسط راه از طیبه جدا شدم اون رفت سمت آشپز خونه و من اومدم سمت حیاط.
تنم مثل چوب خشک شده بود،بازوهام رو بغل گرفتم وروی صندلی کنار استخر نشستم.
نگاه کوتاهی به اطراف انداختم،تو خونه ی به این بزرگی پرنده ام پرنمی زد،خلوت و ساکت.
اماخوب بود ،به این سکوت نیاز داشتم،باید فکرمی کردم.
تصمیمی که الان می گیرم،واسه ام مثل مسیر یکطرفه ،تویک جاده ی عریض می مونه،شاید واقعا راه برگشتی نداشته باشم،اگه فرارکنم...
دست هام رو جلوی دهانم گرفتم و"ها"کردم.
سرانگشت هام بی حس شده بود.
اگه قبول کنم،دیگه راه برگشتی ندارم ،ولی اگه بمونمم آخرش تباهی ونابودیه ...
ولی چطور به ریحانه اعتمادکنم؟
اگه برام نقشه کشیده باشه تا من روازسرراهش برداره چی؟
اما چرادلم راضی نمیشه؟
یه ترس بدی تو دلم افتاده که...
_به...به...خانوم خوشگله...تنهایی توی باغ نشستی ،اونم تواین سرما؟
باتعجب سرم روبلند کردم،وبه سامان برادر کوچیکه ی
romangram.com | @romangram_com