#سلطان_پارت_15


دستم رو به سمت صورتش بردم و لپش رو کشیدم،تقریبا هم سن هم بودیم ولی خوب،اون نامزد داشت.

_می خوام برم تو حیاط،توام می یای؟

_نه خواهر جان،من برم کلی کار دارم،تو برو که ازکارکردن خلاص شدی،دیگه فقط بخورو بخواب.

دوباره به روش لبخند زدم،لبخندی که فقط خدامی دونست ،که ازسر اجبار بود.

با بی حالی ازروی تخت پایین اومدم،شالم رو که روی تخت افتاده بود برداشتم،به سمت آینه ی کوچیکی رفتم که گوشه ی اتاق به دیوارچسبونده بودم،خودم رو که توش دیدم وحشت کردم،چقدر بهم ریخته شده بودم.

دست راستم رو ناباورانه روی صورتم کشیدم،یک لحظه بایادآوری امشب ،چشم هام رو بستم.

_چکارمی کنی نفس ،چشماتو چرابستی؟

باشنیدن صدای طیبه ازفاصله ی نزدیک چشم هام رو باز کردم،سرم رو به سمتش چرخوندم،

_چی می گی تو ترسوندیم.

حینی که خیره بودم بهش موهای فروخرمایی رنگم رو جمع کردم تو دستم و با کش بستم.

_وا ،مگه چی گفتم،که ترسیدی؟

نگاهم رو ازش گرفتم خیره شدم تو آینه شالم روروی سرم انداختم ویک طرفش رو روی دوشم انداختم،دوتا دکمه ی بالایی مانتوم رو هم بستم.

_بیا بریم.

این رو گفتم و همراه طیبه بادوقدم بلند از اتاق خارج شدم.

romangram.com | @romangram_com