#سلطان_پارت_14
لبخند دندون نمایی زدو همان طور که انگشت اشاره اش رو ،روی بینیم فشارمی داد گفت:
_خواهش عزیزم ،ولی توام وقتی زن آقازاده شدی باید برام جبران کنی.
تک خنده ای به روش زدم .
_باشه چشم،حالا بلند شو می خوام برم تو حیاط ،دلم بدجور تواین اتاق گرفته،
سرم رو به سمت پنجره چرخوندم خیره شدم به حیاط آبان ماه بودو برگ درخت هازرد وقرمز رنگ شده بودن.
همیشه ازپاییز خوشم می اومد .انگاراونم بی کسی و تنهایشش رو فریاد می زد دختری که ازجورزمونه وآدم هاش برگ هاش رو می ریخت،وظلمی که درحقش شده بود رو فریاد می زد.
نفسم رو بادرد بیرون دادم باصدای گرفته ام زمزمه کردم.
_خیلی تنهام طیبه،خیلی تنها...
-بسه دیگه دختر بلندشو ،می خوایی عروس بشی ها یه ذره بخند.
نیشخندی زدمو سرم روبه سمت طیبه چرخوندم.
_می دونستی خیلی مهربونی؟
چشم هاش رو کج کردو لبش رو غنچه کرد وتو همون حالت،بالحن با مزه ای گفت:
_اوره،
ازکارش خنده ام گرفت.
romangram.com | @romangram_com