#سلطان_پارت_13


_توکه توخودتی دختر،بگو پاشابهت چی گفتش.

دوباره بغض کردم...

_بدبخت شدم طیبه،بدبخت.

چشم های درشتش رو باناراحتی بهم دوخت.

_چی شده نفس،مگه پاشا چی گفته بهت،که انقدربهم ریختی؟

آب دهنم رو به زحمت فرودادم و باصدای لرزون،گفتم:

_پاشاازم خواست ،یعنی دستورداد ،که زن مهران بشم.

بغضم شکست باصدای بلند هق هق کردم،طیبه جلوتر اومد سرم رو بین بازو هاش گرفت،بامهربونی ذاتی که داشت،سرم رو نوازش کردوسعی درآروم کردنم داشت.

_آروم باش نفس،این که خیلی خوبه،میشی زن خان دیوونه.

ای کاش به همین سادگی هایی بود که طیبه می گفت،امااین بیچاره که ازنقشه ی شوم،این پاشای گرگ صفت خبرنداشت.

ای کاش می تونستم براش بگم قراره امشب فرار کنم،ولی تواین چندوقته فهمیده بودم که حتی به چشم های خودمم نمی تونم اعتماد کنم.

_نفس،ناراحت نباش ،خوش به حالت،مهران هم خوشگله ،هم خوشتیپ...تازه زن اولشم که حامله نمی شه ،اگه زرنگ باشی می تونی،خودت روخیلی زود بالا بکشی،تازه خوشگلم که هستی...

به سادگی طیبه لبخند زدم،سرم رو ازمیون بازوهاش بیرون کشیدم،اشک هام رو با دستم پاک کردم ،بهتره این بحث رو سریع ببندم،دیگه نمی خوام بیشترازاین کشش بدم،مغذم داره می ترکه.

_ممنون طیبه که باهام همدردی کردی،تودوست خوبی هستی.

romangram.com | @romangram_com