#سلطان_پارت_12


-اونوقت توازکجامی دونستی من اینجام.

_نه آقا من نمی دونستم اینجایید ،من اومدم تا با نفس بریم تو آشپز خونه...

میون اون همه ناله واشک توانم روازدست داده بودم،مچ دستام تیر می کشید،گلوم ازبس جیغ کشیده بودم می سوخت،سرم سنگین شده بود و گیج می رفت.

امااون لحظه تنها چیزی که رولبم اومد،شکرخدایی بودکه به موقع من رو ازدست مهران نجاتم داد.

بالاخره باهرجونکندنی بود تونستم تو جام بنشینم.

نگاهم به مهران بود که بااون قدبلند وهیکل چهارشونه اش جلوی دیدم رو گرفته بودولی ازصداش شناختمش،سکینه بود،دختربیست وهشت ساله ای که ترشیده حساب می شدو خدمت کار مخصوص الهه دختر پاشابود.

مهران نیم رخش رو به من کرد وباصدای جدی ودورگه شده اش گفت:

_فردارو یادت نره،امشب خوب بخواب،تافرداسرحال باشی.

ازاتاق خارج شد ودررو پشت سرش بست.

بارفتن مهران،بغضم ترکید ،پاهام رو توشکمم جمع کردم و یه گوشه ازتخت به حال خودم زار زدم،توحال خودم بودم که دراتاق باز شد،باوحشت ازاینکه دوباره مهران باشه سرم رو ازروی زانو هام برداشتم ونگاه خیس ووحشت زده ام رو به دردوختم،اما بر خلاف تصورم،طیبه بود.

لبخند کمرنگی زدم و نفسم روباخیال آسوده بیرون دادم.

حینی که به سمتم می اومد لبخند دندون نمایی زد.

_ب بگو ببینم چه خبرا؟

کنارم گوشه ی تخت نشست ،دستش روروی زانوم گذاشت،چشمکی زد.

romangram.com | @romangram_com