#سلطان_پارت_152
_چندروزی آشپز عمارت رفته دیدن دخترش که تازه زایمان کرده،می دونی که دشمن زیاد دارم ،به هرکسی نمی تونم اعتماد کنم ،برای همینم نمی تونم ازهر جایی آشپز بیارم،سونیاام که بلد نیستش،اگه لطف کنی و چند روزی تا صغری برمی گرده آشپزی کنی ممنونت می شم.
فکرکنم اولین باره داره ازیکی خواهش می کنه انقدر تکون خوردو من ومن کرد که جونم رو به سر آورد،لبخند پهنی زدم و گفتم:
_من عاشق آشپزی ام،باشه قبوله.
خیره تو صورتش بودم،که ابروهاش رو بالا انداخت و لبخند کمرنگی زد.
سرش رو تکون دادو گفت:
_باشه،ممنون.
دستم رو به گوشه ی شالم کشیدم .
_شب بخیر.
این رو گفتم و برگشتم سمت در ،دستم رو به دستگیره گرفتم ،هینی که فشارش می دادم صدای جذاب مردونه اش دوباره به گوشم رسید وباعث شد که لحظه ای مکث کنم.
_مراقب خودت باش.
این حرفش روکه شنیدم،چشم هام روباذوق بازو بسته کردم دست پاچه،دستگیره رو فشار دادم و خیلی سریع ازاتاق خارج شدم،باخروجم از اتاق درو محکم بستم،نفسم رو عمیق بیرون دادم،دلم بدجوری تالاپ وتلوپ می کرد،دست وپام رو حسابی گم کرده بودم،به این حال و روزم که انقدر هول شده بودم،لبخند زدم و تکیه ام رو از روی در برداشتم وبادو قدم بلند وارد اتاق خودم شدم ،سریع درروبستم،شالم رو ازروی سرم کشیدم،یه گوشه ازاتاق انداختم.
خودم رو روی تخت ولو کردم وخیلی زود از فرط خستی، خواب سخاوتمندانه من رو به آغوش کشید.
*
_بلند شو نفس،نفس،نفس،نفس
romangram.com | @romangram_com