#سلطان_پارت_151


_خنده هاتم که کردی،حالا پاشو برو بگیر بخواب ،منم باید بخوابم دیگه داره صبح می شه،کلی کاردارم.

همزمان انگشت شست و اشاره اش رو دوطرف لبش کشید،چشم های مخمورو پرنفوذش رو به چشم هام دوخت .

نمی خواستم دوباره سوتی بدم ،فکرکنم که این چشم ها بااین قدرت جاذبه شون حتما جادویی ان.

نگاهم رو به گردنش دوختم وهم زمان که از روی تخت بلند می شدم گفتم:

_حق باتوعه دیگه برم،شب بخیر.

به سمت درقدم برمی داشتم که صدای بم مردونه اش به گوشم رسید.

_شب توام بخیر باشه.

بدون اینکه برگردم لبخندی روی لب هام جا خوش کرد.

_راستی ،یه چیز دیگه.

آروم به سمتش برگشتم،کمی خم شده بود و آرنج دست راستش رو روی زانوش گذاشته بود وباهمون دست گردنش رو ماساژ می داد.

منتظر نگاهش می کردم که سرش رو بالا گرفت.

_آشپزی بلدی؟

_آره بلدم ،چطور؟!

کمرش رو صاف کردو ادامه داد.

romangram.com | @romangram_com