#سلطان_پارت_150
_نفس این عکسه رو نگاه کن.
کنجکاوانه چشم از عکس تودستم برداشت وحینی که به عکسی که سلطان تو آلبوم اشاره کرده بود چشم دوختم ،دستم رو هم پایین آوردم،عکس یک پسر حدودا نه ،ده ساله بایک کت مشکی تنش که نوزادی روهم بغل گرفته بود.
بالبخند،نگاهی به سلطان انداختم،
اونم لبخند می زد.
_تویی که سونیارو بغل کردی، آره؟
درحالی که لبخند جذابی می زد ،نگاه پرنفوذش رو توچشم هام دوخت،دوتا ابروهاش رو همزمان بالا انداخت و "نوچ"گفت.
کنجکاوانه پرسیدم:
_پس کیه؟!
_یادمه این کت وشلواررو برای عید باکلی ذوق و شوق خریده بودم،این عکس رو روز اول عید گرفتیم،این نوزاد تویی،مامانم به زور مجبورم می کنه بغلت کنم تاازمون عکس بگیره،اما به محض اینکه بغلت می کنم روم ازاون کارا می کنی،برای همین تواین عکس قیافه ام اخموعه.
اون لحظه دلم می خواست ازخنده منفجر شم،آخرشم تو داریم افاقه ای نکردو بلند زدم زیر خنده،اونم وقتی خنده ام رو دید ،بالبخند پهنی روی لبش گفت:
_آره خب ،بایدم بخندی.
من بیچاره ازاون اولشم بدشانس بودم.
بعد ازمدت ها یه دل سیر خندیدم.
نفسم رودرحالی که خیره بودم به صورتش،عمیق بیرون دادم.
romangram.com | @romangram_com