#سلطان_پارت_148


همچین می گه خودت رو ناراحت نکن انگار من الان ناراحتم،خوبه خودش من رو یه دفعه ای کشید سمتش،ازخودراضی مغرور‌.

دوباره خیره شد به آلبوم بزرگی که میون پنجه های قوی وانگشت های کشیده اش چنگ زده بود.

نگاهم رو به عکسی دوختم که باانگشت اشاره اش نشون می داد.

_این مادرته نفس.

با شنیدن اسم مادر،دست هام لرزیدن،ناخداگاه باصورتی متعجب دستهای لرزونم رو‌ روی عکس زنی گذاشتم ،باورم نمی شد،انگشت اشاره ام رو روی عکس کشیدم،انگارکه تویک آن تمام غصه‌ی دنیا تو سینه ام ریختن،چنان بغضی راه گلوم رو سد کردش که دیگه اکسیژن رو هم به سختی فرو می دادم.

_کناریشم باباته،محمد نجم.

بادیدن صورت جذاب مردی که تو عکس بود قلبم لرزید،دیگه گنجایش تحمل اون همه درد وناراحتی رو نداشت،بغضی که تو گلوم سنگینی می کرد ،بادیدن صورت خندون پدرومادرم به یکباره منفجرشد،اشک هام همچون باران بهاری بی وقفه به روی گونه ام فرود می اومدن،که کم کم به هق‌هق تبدیل شد.

باصدای لرزون و گرفته ای درحالی که هق هق می کردم واشک می ریختم،زیر لب زمزمه کردم.

_خیلی زود رفتن،هردوشون من رو تواین دنیای پرازنامردی تنها گذاشتن.

خداچراهردوشون روازم گرفت،من بدون محبت پدرومادر بزرگ شدم با هویتی دروغین.

چونه ام میلرزید ازشدت اعصبانیت و ناراحتی.

سرم رو روی آلبوم خم کرده بودم،قطرات اشکم بدون معطلی روی صفحه ی آلبوم فرود می اومدن،صدای هق هقم و گریه ام کل فضای اتاق رو پر کرده بود،من که تا اون لحظه تو خودم بودم و ازپشت حریرنازکی ازاشک به عکس ی که تارمی دیدم خیره بودم،باقرارگرفتن انگشت شست واشاره‌ی سلطان زیر چونه ام وهمزمان بالا آوردن سرم ومماس کردن باصورتش نگاهم رو از عکس ها گرفتم و به صورت سلطان دوختم،اما ازپشت اون حریر اشک تار می دیدمش.

باصدای بم مردونه اش گفت:

_اگه می دونستم که اینجوری می کنی،هیچ وقت عکسشون رو نشونت نمی دادم.

romangram.com | @romangram_com