#سلطان_پارت_147
غذام رو که هول هولکی خوردم ،سینی رو هول دادم کنار اتاق ،ازروی زمین بلندشدم.
همزمان با من سلطان هم ازروی زمین بلندشد،به دستش نگاه کردم ،آلبوم قطوری رو بین انگشت های کشیده وقوی مردونه اش گرفته بود،با لبخند کجی که کنج لبش کاشته بود و جذاب ترازهمیشه به نظر می اومدنگاهم می کرد.
_بیا بشین ،یه عالمه عکس دارم که باید ،ببینی.
بادیدن صورت خندونش،دلم یه لحظه براش غنج رفت.
رفت و روی تخت نشست باچشم اشاره کرد که برم کنارش بشینم.
وقتی لبخندش رو دیدم ترسم که تا چند دقیقه ی پیش ازش داشتم به کلی ناپدید شد،پس این شیر وحشی می تونه آرومم باشه ،ولی به قول بزرگان:نباید بادم شیر بازی کرد.
ازاین مثل که انگار برای خود سلطان ساخته بودن ناخداگاه لبخند زدم،کنارش روی تخت نشستم اما بافاصله .
آلبوم رو باز کرد ،اما من چیزی نمی دیدم.
باانگشت کشیده اشاره اش چیزی رو نشون داد .
_این باباته.
لبم رو ازداخل گاز گرفتم،من که چیزی نمی دیدم،حالا رومم نمی شه برم کنارش.
خیره بودم به صورتش که یه دفعه سرش روبالا گرفت وخیره شد بهم.
محو چشم های مخمورو جذابش شدم،که پنجه های بزرگ و قویش روی کمرم نشست ،شوکه خیره بودم بهش لبخند جذابی زدو بایک حرکت من رو به سمت خودش کشید،ازاین حرکت ناگهانیش جیغ خفیفی کشیدم.کنترلم رو ازدست دادم و افتادم تو بغلش، عطر ادکلن خوش بوش دوباره بینیم رو نوازش کرد سرم روی سینه ی بزرگ و مردونه اش چسبید،و دست چپم رو بازوی راستش. ازبرخورد دست های سردم بابازوی داغ مردونه اش حالم یه جوری شد،هنوز تو شوک بودم که صدای خنده ی بلند و مردونه اش من رو به خودم آورد.با خجالت لبم رو گزیدم و ببخشیدی گفتم وازش خودم رو جدا کردم.
_ایرادی نداره،خودت رو ناراحت نکن.
romangram.com | @romangram_com