#سلطان_پارت_146


_بپرس!

-عکسی ازپدرومادرمن داری؟

سرش رو بالا گرفت خیره شد تو صورتم و لبخند کجی زد:

_آره دارم،ولی اول باید غذات رو بخوری تا بهت نشون بدم.

لبخند پهنی زدم و قاشقم رو پرازپلوکردم.ـ

وداخل دهانم گذاشتم.

_بقیه اش روهم توبخور،من دیگه سیر شدم.

لقمه ی داخل دهانم رو درحالی که خیره بودم به صورتش فرودادم.

_ همین؟

توکه اصلا چیزی نخوردی ؟

_اشتها ندارم،توام زود بخورتا من آلبوم عکس هارو می آرم.

باذوق غیرقابل وصفی که تودلم داشتم و سعی می کردم جلوی سلطان بروزش ندم وحاصلش شد لبخند کمرنگی گوشه ی لبم.

نگاهم رو ازش گرفتم،تند تند قاشق رو پرمی کردم ونجوییده فرو می دادم.

چشمم مدام بین سلطان که روزانوهاش نشسته بودو کشویی رو می گشت و بشقابم می دوید.

romangram.com | @romangram_com