#سلطان_پارت_145
خیلی گشنه ام بود،به چشم هایی که منتظر خیره شده بود بهم چشم دوختم،مثل اینکه دست بردارنیست،به ناچاردستم رو جلو بردم و بااکراه قاشق رو ازش گرفتم،قاشق رو پرکردم وباخجالت داخل دهانم گذاشتم.
_آفرین دختر خوب.
اونم شروع کرد به خوردن،نگاهم مدام روی صورت جذابش ودستاش می دوید ،منم هرچند دقیقه قاشقم رو پرمی کردم تا بهم گیر نده.
یه سوالی ازش داشتم که مثل خوره افتاده بود به جونم و اگه ازش نمی پرسیدم می ترکیدم،بالاخره دلم رو زدم به دریاو گفتم:
_اووم ،چیزه؟
سرش رو بالا گرفت،بادیدن دونه ی برنج روی ریشش خنده ام گرفت ناخداگاه سوالم یادم رفت،اخم هاش رفت توهم ،یه تای ابروش رو بالا انداخت و جدی گفت:
_چیه؟به چی می خندی؟
دستم رو نزدیک صورتش بردم،درحالی که لبخند میزدم واون متعجب به دستم که به سمتش می رفت نگاه می کرد،برنج هارو برداشتم گرفتم جلوی صورتش وگفتم:
_به ریشت چسبیده بود.
_آها ممنون.
_خواهش می کنم.
سرش رو دوباره پایین انداخت که دوباره گفتم:
_یه سوالی داشتم.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
romangram.com | @romangram_com