#سلطان_پارت_144


باتحکم گفت:

_بشین.

متعجب نگاهم رو توچشم هاش دوختم.

_ها؟

_نشنیدی،می گم بشین.

نتونستم مخالفت کنم انقدر جدی حرفش رو زد که ناخداگاه مجبور به اطاعت شدم.

مشکوک ،کنارش نشستم ،خیره شدم تو چشم هاش،لبخندکجی زدکه جذاب ترنشونش می داد،متعجب خیره بودم تو صورتش،سرش رو انداخت پایین ،نگاهم به سمت دستش کشیده شد.

چندتا قاشق از خورشت رو روی پلو ریخت،سبد سبزی ولیوان آب رو کنار سینی گذاشت ،بشقاب رو وسط سینی گذاشت و قاشق دستش رو به سمتم گرفت،بالحن جدی گفت:

-قابلمه رو دیدم،غذا فقط به اندازه ی یک نفربود،چرادروغ می گی که غذا خوردی؟!

بگیر قاشق رو دستم خسته شد.

خیره نگاهش می کردم،که دوباره بالحن جدی گفت:

_شروع کن دیگه،وگرنه همه رو خودم می خورم ها.

_ولی...

_بخورمی گم ،اصلا تا نخوری نمی ذارم ازاین اتاق بری بیرون.

romangram.com | @romangram_com