#سلطان_پارت_143
ازروی تخت بلند شد،به سمتم قدم برداشت،باهرقدمی که به سمتم برمی داشت،قلبم به شدت به سینه ام می کوبید، نگاهم رو ازش گرفتم و به زمین چشم دوختم.
روبه روم ایستاد ،بوی عطرش دوباره بینیم رو نوازش کرد،
اگه بخوام ازحق نگذرم باید اعتراف کنم که بوی عطرش فوق العاده بود.
چشم هام رو بستم و نفس عمیقی کشیدم،که باعث شد سرفه ام بگیره،سینی رو ازم گرفت ،درحالی که سرفه می کردم،چشم هام رو که ازشدت سرفه چندقطره ی اشک از گوشه اش فرود اومدرو باز کردم،اولین چیزی که دیدم چهره ی متعجب سلطان بود،بااخم درحالی که یه تای ابروش رو بالا داده بود نگاهم می کرد.
_چی شدی یهو؟!
با انگشت اشاره ام اشکم رو پاک کردم وباصدای گرفته وخش داری گفتم:
_چیزی نیست.
شونه هاش روبی تفاوت بالاانداخت و همون جا روی زمین نشست.
خیره نگاهش می کردم منم خیلی گشنه ام بود،توقابلمه ام دیگه غذایی نمونده بود.
_اگه کاری نداری من دیگه برم.
قاشق و چنگال تو دستاش بود سرش رو بالا گرفت موهای لختش روی پیشونیش ریخته بود.
_توخودت خوردی؟!
سرم رو پایین گرفتم و آروم گفتم:
_آره خوردم.
romangram.com | @romangram_com