#سلطان_پارت_142


ازاین حرفش خجالت زده گوشه ی لبم رو شروع کردم به گزیدن،خدایا آبروم رفت معلوم نیست چجوری نگاهش می کردم که بهم این حرف رو زدش،با من ومن گفتم:

_دیـ...دیدم ،گشنه اومدی بخوابی برات غذا آوردم.

_نمی خورم،ببرش.

منم بااین حرفش از خدا خواسته سرم روتکون دادم.

_باشه،پ...پس شب بخیر.

برگشتم که برم دومرتبه صداش متوقفم کرد،آی خدا دیگه چی می خواد.

_وایستا...

به سمتش چرخیدم،کمرش رو صاف کردوجدی وباتحکم گفت:

_نظرم عوض شد،می خورم.

بدون اینکه فکرکنم زبون درازم رو تکون دادم و گفتم:

_به این زودی،نظرت عوض شد.

خیلی جدی باابروهای توهم گفت:

_بله ،شما مشکلی داری؟

چیزی نگفتم ،سکوت رو اون لحظه بهترین کاردونستم.

romangram.com | @romangram_com