#سلطان_پارت_141
_ه...هیچیی نمی خواستم.
این رو گفتم و قدم بعدی رو به سمت اتاقم برداشتم که دوباره صداش متوقفم کرد.
_نفس!بیا تواتاقم.
وایی خدا عجب غلطی کردم،براش غذا آوردم،سونیا که گفت نرو...
روی یک پاشنه چرخیدم،نبودش.
رفته بود تواتاق درم بازگذاشته بود،نفسم رو عمیق بیرون دادم و سرم رو بالا گرفتم و ملتمسانه زیر لب زمزمه کردم:
_خدایا خودت به دادم برس.
با دوقدم بلند وارداتاق شدم،نگاهم روتواتاق چرخوندم،روی تخت نشسته بود.
کمی خم شده بود وآرنج دوتا دستش رو روی پاهاش گذاشته بودو پنجه هاش رو توموهاش فروکرده بود.
معلومه که خیلی عصبانیه،باید فاتحه ام روبخونم.
خیره بودم بهش که سرش روبالا گرفت،باچشم های مخمور وقرمزش خیره شد به صورتم،هول شدم،زیر سنگینی نگاه جذابش تاب نیاوردم،حتم داشتم که گونه هام به رنگ لبو دراومدن.
نگاهم روکمی پایین کشیدم،روی سینه ی عضلانیش،معلوم بود بدنسازی میره،هیکلش نه اونقدرها گنده بود نه استخونی،
مانکن و خوش استیل بود. لعنتی،برای همینم خاطرخواه زیاد داشت.
_خب اگه دید زدنت تموم شد،بگو چی می خواستی،که دراتاقم رو زدی.
romangram.com | @romangram_com