#سلطان_پارت_140
_ها...چی؟!
_می گم حواست کجاست؟!
_همینجاست.
ازروی صندلیش بلندشد،خیره شد تو صورتم و دستش رو تو هواتکون داد.
_دست به این شیشه ها نزن ،فردا خدمتکار جمعشون می کنه،توام بهتره بری بخوابی.
سرم رو تکون دادم.
_باشه،توبرو منم میرم شبت به خیر.
اونم سرش روتکون دادو شب بخیری گفت و از آشپزخونه خارج شد،سریع ازروی صندلی بلند شدم به سمت کابینت رفتم،دوتا بشقاب برداشتم گذاشتم روی اپن یک سینی بزرگم برداشتم،غذا قورمه سبزی بود تویک بشقاب برنج کشیدم وتو بشقاب دیگه خورشت قورمه سبزی.
چندتا گوجه ازداخل یخچال درآوردم وداخل بشقاب کوچیکی نگینی ریزش کردم.
آب و نمک وقاشقم گذاشتم.
سبزی ام داخل یخچال دیدم ،یکم داخل سبد کوچیکی ریختم،همه ی وسایل رو داخل سینی چیدم واز آشپز خونه خارج شدم،بااحتیاط رفتم ازپله ها بالا وپشت دراتاقش ایستادم، چند تقه با پام زدم به در،درجوری لرزید که خودم ترسیدم،خدایا ماکه اومدیم دراتاق این شیر وحشی،خودت به خیر بگذرون.
خیلی زود درروباز کرد،حلقه ای مشکی تنش بود.نگاهم به قفسه ی عضلانی سینه اش افتاد،بعد کشیده شد سمت بازوهای بزرگش که خط بازوش قشنگ خودنمایی می کرد،کم کم نگاهم کشیده شد بالا تاتوی چشم هاش،وبادیدن اخم غلیظ میون ابروهاش دست وپام روگم کردم وبدون اینکه فکر کنم با وحشت به عقب برگشتم،داشتم به سمت اتاقم قدم برمی داشتم که صداش متوقفم کرد،مثل همیشه محکم و جدی،آب دهنم رو به سختی فرودادم.
_چی می خواستی؟
نمی دونم چرا اماهول شده بودم،دست هام می لرزیدن،باصدایی که سعی می کردم تا نلرزه گفتم:
romangram.com | @romangram_com