#سلطان_پارت_139
قبلاهم جدی و خشک بود،ولی بعد صیغه کردن این دختره ی عجوزه فقط مثل روانی ها شده،حالاام دختره هفته ای یک بار میادش اینجا،منکه ازش متنفرم.
چشم های متعجبم رو به چشم های بارونی سونیا دوختم،دلم برای سلطان خیلی می سوزه ،
_گشنه اش بود،
بااین حرفم سونیا سرش رو بالا گرفت،چشم های بارونیش رو به صورتم دوخت و باصدای گرفته ای گفت:
_چی؟
_سلطان رو می گم،گفتش که خیلی گرسنه است.
دستش رو روی صورتش کشیدواشک هاش رو پاک کرد و گفت:
_بی خیالش،خودش می آد یه چیزی می خوره من یکی که الان جرات رفتن به اتاقش رو ندارم.
انگاراز سلطان بیش ازحد می ترسید،البته حق داشت،کی بود که ازچنین مرد خوش اخلاقی نترسه؟
یک لحظه پیش خودم فکرکردم،که اگه این مرد جون خودش رو به خطر نمی انداخت و من روازعمارت پاشا نجات نمی داد الان چه بلاهایی که اون مهران وپاشای عوضی سرم نیاورده بودن.
توخونه اش بهم پناه دادش،اون بیچاره ظاهرا خودش به حدکافی توزندگیش دردسر داره.
دلم برای تنهایش می سوزه،اون پدرومادرش رو به خاطر من ازدست داده،همه ی این دردسرهارو به خاطر من می کشه.
_کجایی نفس،حالت خوبه؟!هی ،نفس...
باحرکت دستی جلوی صورتم،هول شدم،سریع به خودم اومدم و تندی گفتم:
romangram.com | @romangram_com