#سلطان_پارت_138


سرم رو چرخوندم سمت سونیا،واقعا حق بااون بود،بیچاره چی می کشید.

_می شه یه سوالی بپرسم؟

_آره گلم بپرس.

_چرا سلطان انقدر ازدست سامیارناراحت شدش،آخه به اون چه ربطی داشت.

_قضیه داره،سه ماه پیش،دختر ابراهیم خان ،می شناسیش که؟!

ابراهیم خان رو می شناختم،برادر پاشا ،خان روستای لاهوری.

سرم رو به نشونه ی مثبت تکون دادم.

ادامه داد:

_یه مهمونی شبانه می گیره،سامیارم همراه یکی ازدوستاش میره مهمونیش،مثل اینکه اونجا خیلی زیاده روی می کنه این دختره ام صبا،دختر ابراهیم وقتی می بینه سامیارتوحال خودش نبوده،می ره سروقتش وتحریکش می کنه و باهاش می خوابه.

بعد دوروز باباش میاد در عمارت و می گه که اومده سامیاررو بکشه ،وقتی سلطان قضیه رو می فهمه ،خیلی عصبانی می شه،صبا شرط می ذاره که حتما باید زن سلطان بشه وگرنه سامیاررو دادگاهی می کنه،ولی سلطان قبول نمی کنه و می گه می تونه برای سامیار بره خاستگاری،اما صبا قبول نمی کنه،راستش ....

مکث کوتاهی کردو دستش رو به سمت طره ای ازموهای بلندو خرماییش برد وپشت گوشش هولشون داد.

ودوباره ادامه دادش:

_سامیارناراحتی قلبی داره،تو زندان دووم نمی آره،سلطانم هرکاری که کردش نتونست صبا و پدرش رو راضی کنه برای همین شرط گذاشت که فعلا فقط صیغه اش کنه.

ازاون روز تاحالا یه روز خوش نداشتیم،اخلاق امیرسام خیلی بدشده،ازهمه ی دخترا متنفر شده.

romangram.com | @romangram_com