#سلطان_پارت_136


_بیاداداش.

بدون اینکه کوچک ترین نگاهی به صورتم بندازه بالحن جدی گفت:

_نمی بینی دستم رو،اون باند رو دربیار.

سونیا بدون هیچ حرفی درجعبه رو باز کرد وباندی رو ازداخل جعبه درآورد و گرفتش به طرف سلطان.

سلطان دست دراز کرد وباندرو از دست سونیاگرفت.

بادقت باند رو دور دستم پیچید،

نگاهم مدام بین صورتش وابروهای توهم گره خورده وخیسش تادستم میدوید.

_تموم شد،صبح که بیدار شدی دوباره باندش رو عوض کن.

سرش رو بالا گرفت،باچشم های خمار وجذابش نگاهم رو غافلگیرکرد،زیر نگاه سنگینش طاقت نیاوردم،نگاه سرکشم روبه گردنش دوختم و با صدای گرفته ای گفتم:

_باشه،ممنون.

دستم رو ول کردو بدون هیچ حرفی به سمت درقدم برداشت ،خیره مسیررفتنش رو تا کناردر دنبال کردم،تودرگاه ایستاد لگدی به سامیارزدو باخشم غرید.

_تن لشت رو جمع کن ازاین وسط ،می خوان ردشن.

_اسمت چیه؟

من که تااون لحظه خیره به سامیار بودم با صدای سونیا سرم رو به سمتش چرخوندم.

romangram.com | @romangram_com