#سلطان_پارت_135
صورتش رو جمع کردو باصدای نازکی گفت:
_آخی،خیلی می سوزه.
_ن...
خواستم چیزی بگم که سلطان باصدای سرد جدیش مهر سکوت به دهنم زد.
_به جای اینکه وایستی اونجا سوالای چرت و پرت بپرسی برو اون جعبه ی کمک های اولیه رو ورداربیار.
_وا...بداخلاق.
_د...برواون روی سگم رو بالانیار.
سونیا باچهره ای درهم به سمت کابینت کنار یخچال رفت.
توهمون لحظه سلطان که انگشتم رو محکم فشار میاد تا مانع از خونریزی بیشتر بشه باصدای آرومی گفت:
_تقصیر من شدش،یه لحظه عصبی شدم.
چشم هام رو به صورتش دوختم،امااون سرش پایین بودو خیره به دستم که توی دستش بود.
این مرد بداخلاق و مغرور چی داشت می گفت،یعنی گوش هام دارن درست می شنون،داره معذرت خواهی می کنه.
بامن ومن گفتم:
_اشکالی نداره،من خودمم باید حواسم رو جمع می کردم.
romangram.com | @romangram_com