#سلطان_پارت_134


ازنوک موهای خوش حالت خرماییش،قطرات آب می چکیدن روی صورتش وازکنارکنار ابروش تا کنار لبش لیز می خوردن وپایین می اومدن.

نگاهم محو چشم هاش و مژه های خیسش بود که جذاب ترازهمیشه به نظر می اومد.

همون طور که دستم روی میز بود وعقب عقب می رفتم ،واون جلوتر می اومد،باترس وصدای لرزون گفتم:

_ن...نزدیک نیا.

توجه ای نکرد انگار اصلا نمی شنید که چی می گم.

سینه به سینه ام ایستاد، هرم داغ نفس هاش به صورتم می خورد،ازشدت ترس با چشم های اشک آلود خیره شدم بهش،دستش رو بالا گرفت تا بزنه تو صورتم ، جیغ کشیدم ،چشم هام رو با ترس بستم و دستم رو همزمان جلوی صورتم گرفتم،چند لحظه گذشت نزدش چشم هام همچنان بسته بود،تو حال خودم بودم که گرم دستی رو رودستم احساس کردم.

_چه بلایی سر دستت آوردی؟

چشم هام رو باتعجب ازحرفی که زد باز کردم ،اولین چیزی که دیدم صورتش بود که حالا رنگ نگرانی گرفته بود ،خیره بود به دستم که تو دستش بود،نگاهم به پایین سرخورد،بادیدن دستم که خون ازش می رفت ،شوکه شدم،پس من چرادردش رو احساس نکردم.

دستم رو کشید سمت سینگ ظرفشویی ،دست برد شیرروداد بالا

دستم رو زیر آب گرفت،شوکه خیره بودم به دست ظریفم که بین پنجه های قوی ومردونه اش قرارداشت،اون لحظه نه سوزشی احساس می کردم ونه دردی.

سرم رو بالا آوردم،نگاهم رو به صورت جذاب و مردونه اش دوختم.

_دستت چی شدش؟

من که تااون لحظه محو صورت سلطان شده بودم باصدای سونیا سریع به خودم اومدم ، سرم رو به سمتش چرخوندم بادیدن چشم های متعجبش که مدام روی صورت من ودستم می دوید گفتم:

_به شیشه ها خوردش.

romangram.com | @romangram_com