#سلطان_پارت_133


_داداش توروخدا ولش کن ،توروخدا...امیرسام...

اصلا تو حال خودش نبود،این مرد هیچ کنترلی روی خشمش نداشت پنجه هاش رو روی گردن سامیار باخشم فشار می داد سونیا جیغ می کشیدو باگریه التماس می کرد.

_لعنتی ،یه باردیگه بگو،فقط بگو چه غلطی کردی،توهیچ فهمیدی اگه اون خبط رونمی کردی الان من به این وضع دُچار نبودم،هرچی که می کشم ازبی فکری توعه.

‌_امیرسام توروخدا...

سریع به خودم اومدم ،یک لیوان پراز آب یخ کردم به سمتشون دویدم وبا یک حرکت تمام آب رو روی صورتش پاشیدم.

انقدرهول شد که بایک نفس بلند ،محکم چشم هاشو بست ،اما دهانش باز موند.

پنجه هاش روازدورگردن سامیار باز کرد،سامیار سرخورد و روی زمین نشست،وشروع کردبه سرفه کردن.

نگاهم رو از روی سامیار برداشتم،وبه سلطان خیره شدم.

نگاهم که به چهره ی درهمش افتاد لیوان رو با ترس ولرز تو مشتم فشاردادم ،چندقدم به عقب برداشتم که خوردم به میز ،لیوان رو گذاشتم روش.

آروم پلک هاش رو بازو بسته کرد،خشم تونگاهش به خوبی نمایان بود.

دست هاش رو کنارپاهاش مشت کرد.

ومن بارنگی پریده وصدایی که سعی داشتم نلرزه ،اما می لرزید گفتم:

_د...داشتی می کشتیش،م...مجبور شدم.

آروم به سمتم قدم برداشت،

romangram.com | @romangram_com