#سلطان_پارت_131


_چرا گوشیت رو جواب نمی دی،لعنتی؟تو خودت من رو خوب میشناسی،اگه تا دودقیقه ی دیگه خودت زنگ زدی که هیچ وگرنه این رابطه ی لعنتی همینجا تموم می شه من حال و حوصله ی نازکشیدن و این مسخره بازی هارو ندارم،یادت باشه که این توبودی که دنبالم افتادی نه من.

خیره بودم بهش تویک لحظه شد گوله ی آتیش،صورتش ازشدت خشم قرمز شده بود،گره ی کوربین ابروهاش رومحکم ترکرد وفکش رو از اعصبانیت منقبض کرده بودش لمس گوشی رو زد و پرتش کرد روی میز،باتعجب خیره نگاهش می کردم دستش روروی میز گذاشته بودو درحالی که انگشت اشاره اش رو به بالای لبش می کشید،زیر لب غرید.

_به جای اینکه اینطور زل بزنی به من برو غذات نسوزه.

انگارکه این حرفش رونشنیدم،همون طور خیره نگاهش می کردم که بلند غرید:

_د...برودیگه،واستادی بروبر نگام می کنی.

بادادی که سرم زد،وحشت کردم خودم رو روی صندلی عقب کشیدم.

بادیدن صورت اعصبانیش سریع بلند شدم وبه سمت غذا رفتم.



زیر غذارو خاموش کردم،به سمت کتری رفتم ، چایی دم کردم و ریختم تو استکان ، سینی روبرداشتم ولنگون لنگون به سمتش قدم برداشتم،سینی رو روی میز گذاشتم،ودوباره کنارش روی صندلی نشستم.

بازم مشغول وررفتن باگوشیش بود،که صدای زنگش بلند،شد.

گوشی رو کنارگوشش گذاشت و خیلی خشک وخشن باصدای تقریبا بلند ،که بیشتر به فریادشبیه بود غرید:

_الو لعنتی ،چراجواب تماسام رو ندادی،کدوم گوری رفته بودی؟

_خفه شو صبا ،خفه شو...

باشنیدن اسم صبا،قلبم لرزید نمی دونم چرا،ولی لرزید.

romangram.com | @romangram_com