#سلطان_پارت_130


_آره ،دم کن باهم بخوریم.

لبخند زدم.مشغول بازی با گوشیش بود...

کتری رو پرازآب کردم وروی گاز گذاشتم،به سمتش قدم برداشتم کنارش روی صندلی نشستم،آرنج دست چپم رو روی میز تکیه گاه کردم وکف دستم رو زیر چونه ام گذاشتم،نگاهم اول به قفسه ی عضلانی سینه اش افتاد بعد کشیده شد بالاتاتوی چشم هاش.

وبادیدن اخم غلیظ میون ابروهاش دست و پام رو گم کردم.

_تمومم کردی.

به یک باره نگاهم رو غافل گیر کرد، جوری که نتونستم اززیر نگاهش دربرم،هول شده بودم،نگاهم سرکش شده بود وهی ازتوی چشم هاش تاروی گردن و سرشونه هاش کشیده می شد،این مرد واقعا خوشتیپ و جذاب بود.

با تته پته گفتم:

_م...من،تاکی باید اینجا باشم؟

چشم های خمار وجذابش رو درشت کردو باتعجب پرسید:

_چی شد یهویی این سوال به ذهنت رسیدش؟

_ی...یهویی نبودش.

پوزخندی زدو یه تای ابروش رو بالا انداخت،گوشیش رو همزمان کنار گوشش گرفت:

_الو...

..........

romangram.com | @romangram_com