#سلطان_پارت_129


جدی گفت:

_خیر سرم خواستم یه شام کوفت کنیم باهم،چت شد یهویی...

باتعجب ازحرفی که شنیدم،دستم رو ازروی چشم هام پایین آوردم،خیره شدم به چشم های مخمور و خشمگینش.

پس منظورش شام خوردن بودش،نگاهم رو به صورتش دوختم و باصدای لرزون وگرفته ای گفتم:

_الان یه چیزی درست می کنم.

_لازم نیست چیزی درست کنی ،تویخچال شام دیشب مونده ،اگه خوبی برو گرم کن ،بیاربخوریم.

خیلی گشنه ام.

_خ...خوبم،ببخشید ،یاد یه چیزی افتادم.

_ایرادی نداره،خودت رو انقدراذیت نکن ،اگه ترست ازپاشاو مهران هستش،مطمعن باش که دیگه جرات ندارن بیان سروقتت.

سرم رو تکون دادم و برگشتم وبه سمت یخچال رفتم،دوباره چشمم افتاد به کیک شکلاتی.

آخ که چقدر دلم چایی می خواست.

دوتا قابلمه تویخچال بود ،برداشتمشون و یکی یکی روی گاز گذاشتمشون.

زیرشون رو روشن کردم،دلم رو زدم به دریاو پرسیدم.

_چای می خوری؟!

romangram.com | @romangram_com