#سلطان_پارت_128
قلبم لرزید ،به یک باره تمام هرآنچه که ازاین مرد ساخته بودم روی سرم خراب شد،دستم روی گردنش خشک شد.
_چیه چت شد،چرا وایستادی؟!
دستم رو پایین آوردم ناخداگاه اشک ازچشم هام جاری شدن هق هق می کردم ،این اشک ها وهق هق ناگهانیم به خاطر ضربه ی ناگهانی بود که ازاعتماد به این مرد خورده بودم،یعنی اونم بهم چشم داره مردی که سعی کرده بودم باتمام وجودم بهش اعتماد کنم.
برگشت بابهت و تعجب خیره شد بهم ،اخم هاش رو توهم کردو بالحن جدی گفت:
_چت شد یهویی،حالت خوبه؟
فقط هق هق می کردم،مثل یک دختر بچه،که مهتاج دست های نوازشگر و مردونه ی پدرشه...
که من هیچ وقت نداشتم.
ازروی صندلی بلند شد روبه روم ایستاد.
_چیه بهم بگو یهویی چت شد؟
_دستم رو روی چشم هام گذاشتم و با صدای بلند شروع کردم به گریه کردن،انگارتمام دردو رنجی که کشیده بودم و توسینه ام شده بود بغض و روی هم دفنشون کرده بودم امشب توهمین ساعت و ثانیه بیرون ریخته بود.
عصبی فریاد زد:
_داری روانیم می کنی لعنتی،خب یهویی چت شد؟
اما من حالم اصل خوب نبود ترسیده بودم ،اگه سلطان بخواد بهم دست درازی کنه دیگه کی می مونه که من رو ازدستش نجات بده.
همون طور دستم رو چشم هام بود،که پنجه های قوی ومردونه اش رو روی بازوهای ظریفم گذاشت.
romangram.com | @romangram_com