#سلطان_پارت_125


_کاری داری باهام؟

_آره بشین.

_خب بگو می شنوم.

_گفتم چند لحظه بشین،انقدرسخته برات.

نمی دونم این همه جرات رو ازکجا آوردم که اینجوری باهاش حرف زدم،ولی اونم بدون هیچ حرفی نشست،

به سمت کابینت ها رفتم،ازشانس خوبم اولین کابینت رو که باز کردم روغن زیتون رو دیدم.

برش داشتم،کمی به دستم مالیدم.

به سمت سلطان رفتم ،پشت سرش قرار گرفتم ،دوتا دستم رو روی گردنش گذاشتم ،انگاربرق هزار ولت بهش وصل کردم ،خیلی سریع از روی صندلی بلند شد.

فریاد زد به خاطر کار من ازسر درد گردنش.

_آخ لعنتی.

_تورو خدا بشین برات ماساژش بدم خوب میشه.

بدون نگاه کردن بهم سردو خشک درحالی که می خواست بره گفت:

_لازم نکرده...

اومد بره که دست انداختم مچ دستش رو گرفتم:

romangram.com | @romangram_com