#سلطان_پارت_124
گذاشتم ،بیشتر ازاون موندن روجایز ندونستم،برگشتم ولنگ زنان ازآشپزخونه بیرون رفتم ،تودرگاه بودم که صداش متوقفم کرد.
_بلدی ماساژ بدی؟
باچشم هایی گرد شده از تعجب برگشتم به سمتش،خیره نگاهم می کرد.
وقتی چشمش به چشمم افتاد سرش رو انداخت و نگاهش رو ازم گرفت ودرحالی که گردنش رو ماساژ می داد گفت:
_هیچی،ولش کن ،برو بخواب.
نگاهم روازش گرفتم چندقدم که از آشپز خونه دور شدم،یاد خودم افتادم،هروقت گردنم می گرفت طیبه برام ماساژش می داد،چقدرم بده که گردن آدم می گیره،طیبه بهم یاد داده بود که دستم رو کمی روغنی کنم و روی گردنم بمالم وآروم ماساژش بدم.
ایستادم،دلم براش سوخت،بهتره کمکش کنم.
برگشتم آشپزخونه،صدای عصبیش می اومد که به گردنش بدو بی راه می گفت،خنده ام گرفت این مرد حتی باخودشم کنار نمی اومد.
تو درگاه که قرار گرفتم ،چشمم افتاد بهش عصبی گردنش رو ماساژ می دادو زیر لب غرغر می کرد.
به کارش لبخند زدم، به سمتش قدم برداشتم،سرش رو بلند کرد.
خیره نگاه عصبیش رو به من دوخت و کلافه ازروی صندلی بلند شد.
هول شدم بلند گفتم:
_کجا؟!
با چشم های متعجبش درحالی که دستش به گردنش بود خیره شد به صورتم،خیلی جدی گفت:
romangram.com | @romangram_com