#سلطان_پارت_123


_اون جوری اونجا وای نستا بیا هرچی می خواستی بردار برو...

با صدای جدیش به خودم اومدم،سریع بالکنت گفتم:

_آ...آب می خواستم.

باچشم اشاره کرد که کارم رو انجام بدم،لنگ زنان به سمت سینگ رفتم،

لیوانی رو برداشتم برگشتم سمت یخچال،درش رو باز کردم ،بادیدن کیک شکلاتی داخل یخچال و کلی چیز دیگه ناخداگاه صدای شکمم بلند شد باخجالت دستم رو روی شکمم گذاشتم ، زود بطری آب رو برداشتم کمی آب ریختم،باید سریع بر می گشتم تو آتاقم تا آبروم بیشترازاین نرفته،بطری رودوباره داخل یخچال گذاشتم ودرش رو باحسرت بستم.

لیوان رو بالا گرفتم وهم زمان که آب می خوردم باگوشه ی چشم نگاهم به سلطان بود،کنجکاو بودم ببینم چه شکلیه ،مردمغروری که دل همه ی دخترای قلمروی پاشارو برده بود.

نه واقعا جذاب بود ،شباهت این مرد با شیر برام جای تعجب داشت مخصوصا وقتی عصبی می شدونعره می کشید، لقبی که بهش دادن واقعا برازنده اش بود...

_آخ خدا...

با صداش کنجکاو شدم،لیوان رو پایین آوردم،خیره نگاهش کردم،گردنش رو دودستی آروم آروم ماساژ می داد،لنگ زنان به سمتش قدم برداشتم،باصدای لرزون پرسیدم:

_ح...حالتون خوبه؟

به یک باره سرش رو بالا آورد ،نگاه همچون سیاهی شبش روکه بهم دوخت دلم لرزید،انقدرجذاب و پرنفوذ بود که زیر سنگینی نگاهش تاب نیاوردم و چشم ازش برداشتم،سرم رو به زیر انداختم که صداش تو گوشم پیچید.

_خوبم.

_خ...خدارو شکر.

لیوان رو همون جا روی میز گذ

romangram.com | @romangram_com