#سلطان_پارت_122


به سختی وباحالت ضعف سرجام نشستم،دستم رو روی معده ام فشار دادم و آهی کشیدم ،به سختی از شدت ضعف روی پاهام ایستادم،شالم رو که افتاده بود رو روی سرم انداختم و لنگون لنگون از اتاق خارج شدم،باخروجم ازاتاق همه جا تاریک بود وفقط نور کم وچراغ خواب هایی که تو سالن نصب شده بود وبه رنگ قرمز بود .کمی اطراف رو روشن کرده بود.

دراتاقم رو بستم ولنگ زنان ازپاگرد پایین رفتم،به سالن که رسیدم دورخودم چرخیدم،حالا آشپزخونه کجاست؟!

کمی که تواون قصردران دشت چشم گردوندم،بالاخره دری رو باز کردم که درآشپزخونه بود،ازدرگاه گذشتم و وارد شدم.

حالا پریز برق کجاست؟!

.باصدای نه چندان بلندی غر زدم:

_اَه...حالا پریز برق کجاست.

دستم رو تو تاریکی روی دیوار می کشیدم که باصدایی که شنیدم وحشتزده یک قدم به سمت دیوار برداشتم ،خودم رو به سرامیک های سرد دیوار چسبوندم واز شدت ترس ،جیغ خفیفی کشیدم.

_کلید برق همون جاست ،سمت چپ.

_دوباره که صداش روشنیدم،آشنابه نظرم اومد،دستم رو کمی به سمت چپ بردم،دستم به چیزی برخوردکرد که حدس زدم کلید برق باشه.

فشارش دادم،همه جا روشن شد ،بادیدن سلطان که پشت میز نشسته بود آرنج دستاش رو روی میز گذاشته بودو پنجه هاش رو تو همرقلاب کرده وزیر چونه اش گذاشته و با چشم های مخمور و اخم های درهم گره کرده خیره به من بود.

آب دهانم رو به سختی قورت دادم ،نگاهم به صورت جذاب و اخموش بود که با صداش به خودم اومدم.

_چی می خواستی؟!

من که هنوز تو شوک بودم،جوابش رو ندادم وسکوت کردم.

این بار دستش رو اززیر چونه اش برداشت تکیه اش رو به صندلی داد ،دست راستش روی میز بود امابا دست چپش گردنش رو ماساژ می داد وهمزمان خیره به من گفت:

romangram.com | @romangram_com