#سلطان_پارت_121
بارفتن خدمتکار دوباره تن خسته ام رو روی تخت ولو کردم وخیره شدم به سقفی که مال من نبودومن رو یاد بی کسیم می انداخت،یاد ظلمی که در حقم شده.
باورم نمی شه اون کسی که این همه سال بابا صداش می کردم پدرم نبوده،مرد بداخلاقی که همیشه مریض بود.
این درحالی بود که پدر واقعی من یه مرد پولدار بوده،کلفتی من برای پاشا و بچه هاش درحالی بوده که اونا بااموال خودمن به اینجا رسیده بودن.
دستم رو کلافه روهواچرخوندم وپوزخندی زدم،به این همه زرنگی که پاشا درحقم کردش.
_خدایا بی معرفتی کردن در حقم،حقم رو ازشون بگیر ،ازپاشا نمی گذرم .
نه نمی گذرم،اون بدمن رو بازی دادش.
ناخداگاه قطرات اشک به روی گونه ام رقصان شدن،دوباره حالو هوای چشم هام بارونی شدن،بی وقفه اشک می ریختم.
برای پدرو مادری که هیچ وقت ندیده بودمشون وامابیشتر برای خودم که هجده سال بازیم دادن اونم بایک هویت دروغین .
دستم رو باحرص روی تخت رها کردم،سرم رو به سمت پنجره چرخوندم و خیره شدم به پرده ی گیپور سفید رنگی که با رنگ وسایل اتاق و رنگ دیوار که بنفش بود، هارمونی زیبایی به وجودآورده بود.
هربار که پلک هام رو می بستم،قطرات اشک سریع تراز حصار چشم هام فرار می کردن وبه روی گونم می دویدن.
من و درد انگارجزی جدانشدنی ازهم دیگه ایم.
فکر می کردم به اتفاقاتی که تو این دوسه روزه دورو برم افتادش،واصلا متوجه ی گذرزمان نشدم.
یک باره که به ساعت روی دیوار نگاه کرد،دیدم ساعت سه و بیست دقیقه است،دیگه چشمه ی اشکمم خشک شده بود ،اماسرم بدجوری درد می کرد وسنگین شده بود.
تازه نه نهار خورده بودم نه شام،بدجور ضعف کرده بودم،جوری که حالت تهوه بهم دست داده بود.نمی تونم تا صبح صبر کنم،باید برم یه چیز بخورم،خیلی گشنه ام.
romangram.com | @romangram_com