#سلطان_پارت_119
دستم رو کلافه به گردنم کشیدم و به سمت اتاقم رفتم.
دررو محکم به هم کوبیدم،دستم رو به سمت دکمه های پیراهنم بردم وبا خشم بازشون کردم،بایک حرکت پیراهنم رو ازتنم درآوردم وگوشه ی اتاق انداختم وخودم رو روی تخت ولو کردم انقدرخسته بودم که فارغ از هرفکرو خیالی خیلی زود خواب سخاوتمندانه من رو به آغوش خودش دعوت کرد تا دوباره من رو مهمون کابوس های شبانه ام کنه،شاید دلیل بدخلقی هام بد خوابی های شبانه ام باشه نمی دونم شاید...
(نفس)
صدای فریاد سلطان ازبیرون می اومد،این مرد واقعا عصبی بود.
کلافه خودم رو روی تخت انداختم درحالی که پاهام ازتخت آویزون بودن،هنوزم پام بدجور می سوخت،خیره به سقف اتاق بودم که یاد سیاوش افتادم،ناخداگاه اشک ازچشم هام جاری شدن.
بینیم روبالا کشیدم وباپشت دست اشک هام روپاک کردم.
احساس خوبی نداشتم،باید با سیاوش حرف می زدم،اگه اون به کمکم نمی اومد من الان کجا بودم؟
تو همون لحظه دربازشد،باخیال اینکه شاید سلطان باشه سری سرجام نشستم،اما خدمتکار بود یه زن میانسال تقریبا سبزه.باچشمانی درشت و مشکی،درکل قیافه اش بد نبود،جعبه ی کوچیکی دستش بود.به سمتم قدم برداشت،
_سلام خانوم،آقاسامیارگفتن بیام پاتون رو پانسمان کنم.
نفسم رو باخیال راحت ازاینکه سلطان نبودبیرون دادم،وسرم رو تکون دادم.
_سلام،باشه .
نیم نگاهی به صورتم انداخت وهمونطور که نگاهش روی من بود کنار تخت روی زمین نشست،درجعبه ی کمک های اولیه رو باز کرد .
romangram.com | @romangram_com