#سلطان_پارت_118
داد زدم:
_بس می کنی یانه؟!
مات و مبهوت نگاهم کرد،بادست دراتاقش رو نشون دادم وبا همون لحن عصبی غریدم:
_همین حالا بازبون خوش برگرد تو اتاقت،همین حالا سونیا ،دیگه تکرار نمی کنم.
خیره خیره نگاهم می کرد،بلند فریادزدم:
_د...برو دیگه لعنتی .
جیغ آرومی کشید و دوید سمت اتاق.
کلافه رفتش رو تماشا کردم،وارد اتاقش شد ودراتاق رو محکم به هم کوبید.
کلافه دستم رو تو موهام چنگ زدم وبه عقب هولشون دادم.
خیلی خسته بودم،خیلی خسته...
نفسم رو عمیق بیرون دادم، این روزا اعصابم از قبل به هم ریخته تر شده بود،قضیه ی آرمانم باعث شده بود تابه شدت خشمم افزوده بشه.
_ازت بدم میاد امیر سام ...بدم میاد...
_به درک ،باید برام مهم باشه...
صدای هق هقش ازداخل اتاق بلند شد.
romangram.com | @romangram_com